- محمد امین
اومده محل کارم . داشتم به زیر یه برگ فاکتور مُهر میزدم . بدقت نگاه میکند و با لهجه شیرین و نامفهومی بمن میگه منم میخام ؟ و با اشاره دستش میگه اوووو !
چی ؟ خودکار میخای ؟ میگه اووو ! متوجه میشم و مهر را بهش میدم . دنبال کاغذ میگرده که چند ورق باند پول بهش داده و او شروع میکنه به مهر زدن .... کاغذها تموم شده و میخاد درودیوار رو ممهور کنه ... مگم میخای مُهر بزنم به صورتت گم نشی . میگه ها . من مهر میزنم و او خوشش میاد . ... بعد از چند لحظه بابا مامانش میان ... بچه شون رو که اونجوری میبینن من پیش دستی کرده و میگم ، بچه ن دیگه ... مهر و کاغد دادم تا سرش مشغول بشه زده به سر و صورتش ... مامانش غضب ناک غیظ به ابرو میکنه و با حالتی مثلن عصبانی رو به بچه میکنه و میگه محمد امی ی ی ن ؟! این چکاریه کردی ...
رو عکسا کلیک کنین در اندازه بزرگتر دیده میشن
- لبو فروش
لبو فروش داد میزنه " لبو نیس که عسله " . همسایه ها هم دور و برش رو گرفتن . آق سید و محمد و امین و حسین و ... کسادی بازار است و بیکاری مفرط . دارن با لبو فروش معامله میکنن - چقدر بدیم ما پنج نفر تا اونقدر بخوریم که سیر بشیم ... لبو فروش فکری میکنه و با خنده و ناباورانه میگه چهل تومن ... دوستان اصرار میکنن که ده تومن هم زیاده ... تا بالاخره بعد از چک و چانه حسابی جوانک لبو فروش راضی به پونزده هزار تومان میشه ... شروع میکنن به خوردن ... چند قاچی هم من میخورم (واقعن عسلناک! بود) و چن تا عکس هم میگیرم ... جوانک از من میپرسه عکس برا چی میگیری ؟ میگم بذارم اینترنت . میگه صب کن موهامو درست کنم ... او داشت خودشو برا عکس آماده میکرد که من قفل ام شد به رنگ ِ روی ترازو و سنگ ترازو !
رو عکسا کلیک کنین در اندازه بزرگتر دیده میشن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر