صبح ساعت هشت صدای زنگ در بیدارم کرد . کَبلا(کربلایی) مینایه خانوم بود . زن پا به سن گذاشته و دلسوز و مهربان که روزگار نامناسب مجبورش کرده در هفتاد
سالگی اش خونه دیگران کار کند . هفته ای یک روز آنهم چهارشنبه ها برای کمک به کارای منزل ما میومد ولی امروز دوشنبه بود !
در را باز کردم همینطور که از حیاط بطرف خونه میومد قبل از نگاه کردن بطرف کسیکه در را برایش باز کرده بود چشمش به برگهای ریخته درختان روی موزائیک ها افتاد . اول نان بربری داغ را که خریده بود تحویلم داد و سپس بی معطلی رفت طرف انباری حیاط و جارو رو برداشت برا جم آوری برگها .
صبحانه حاظر بود . صداش کردیم اومد . با هم صبحانه خوردیم . گفتم کَبلایی امروز مگه چار شنبه است ؟ گفت نه . خودم میدونم امروز دوشنبه س (بوین دووز گونیدی) . از اداره بیمه میام رفته بودم مستمری ماهانه ام رو بگیرم . اضافه کرد دولت به مای فلک زده هم رحم نمیکنه . چند ماه پیش که هر ماه در روز پنجم حقوق میگرفتیم انداختند هفت روز بعدش یعنی روز دوازدهم ماه حقوقمان را دادند . ماه بعدش که روز دوازدهم رفتم ، اونقدرامروز فردا کردند تا اینکه پانزدهم اون برج پول گرفتیم . این ماه هم پریروز به بیمه رفتم گفتند هفدهم بیا . و الان که رفتم گفتند بیست و دو - بیست و سوم بیا حتمن تا اونموقع حقوق شما به حسابتان واریز خاهد شد . گفت توی راه که میومدم با خودم حساب میکردم اگه این ماه بیست و سوم برج پولمان را بدهند و ماه آینده هم سر برج . طی این هشت ماه گذشته یک ماه از حقوق مان را هَپَلی هَپو کرده دولت این وسط .
به چهره تکیده و زجر دیده و دستان نحیف و استخانی اش نگاه کردم و گفتم میدن حتمن کبلایی خانوم میدن . خاهی دید که یه بار پول دو ماهتان را یکجا دادند نگران نباش . برگشت طرف من و گفت فکر میکردم شما بزرگ شدی حاجی ! ولی هنوز پخته نشدی . نیم پز شدی حاجی . تا بپزی و ته بگیری پیرمو در میاری پسر .
سر سفره صبحانه من و منزلبانو به هم نگاه کرده و هر سه باهم به دوز و کلک های روزانه که پشت سرهم میخوریم بد جوری خندیدیم . الکی خندیدیم . خندیدیم اما بر بیچاره گیهامان ، تلخ خندیدیم .
سالگی اش خونه دیگران کار کند . هفته ای یک روز آنهم چهارشنبه ها برای کمک به کارای منزل ما میومد ولی امروز دوشنبه بود !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر