توجه ! برای مشاهده تصاویر موجود در تمامی پست های این وبلاگ در اندازه بـزرگ و قالب اصلی روی آن کلیک کنیـد
۲۱ بهمن ۱۳۹۴
ترك ( داستان كوتاه)
مقدمه :حکایتی واقعی از روایت دوستی که توانسته بود از روی خط سفید عابر پیاده به سلامتی عبور کند! ...
داشتم در آن شب نفرت زده تجربه تلخ بیچاره گی های معتادهای وامانده در کوچه پس کوچه های شهر بزرگ را لمس میکردم . کسانیکه وقتی شروع میکردند و میکنند چیزی جز این در ذهنشان قدبرافراشته نمینماید که » من گریزی حال میکنم ، زیاد اهل اینکارا نیستم » . با خودم فکر میکردم نباید به خود اجازه داد که بر احوال اینان ایراد بگیریم که باید برایشان گریست ، حداقل در تنهایی خویش . کسانیکه گریزی حال میکنند و در آخر خط ناگزیر میشوند که روزی برای گریز از خفت هاشان پاها و دستانشان با طناب قطوری به تختی بسته شود تا ضجه زنند ، شیهه کشند ، گریه و التماس کنند ، تاشاید بتوانند تحمل آن گریز را با گریزی دگر گونه رقم زنند .
لباسهایم از گنجه ای که در اتاق پشتی قرار دارد بیرون آورده شده بودند . و اتو کشیده و آماده بر روی کاناپه مبلی که در اتاق پذیرایی مان بود نیمه آویزان بودند .
به خیابان میرسم . احساس میکنم توانسته ام . ته دلم مسرور و مملو از پیروزی ام . نفس ام با روزهای قبل بسیار توفیر دارد . راحتم و آسوده . دنبال خط کشی عابر پیاده برای عبور به آنور خیابانم . خطوط راه راه ساییده شده خیابان را میبینم . از پیاده رو قدم به خیابان میگذارم . دومین قدم را برنداشته فریادی گوشم را میخراشد . آهای … حواست کجاست . راننده تاکسی است . می ایستم . و همه حواسم را از خاطره شبی که آنچان برایم گذشته بود بر خطوط عابر پیاده ، پیاده میکنم .
صادق – 25/9/87
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر