توجه ! برای مشاهده تصاویر موجود در تمامی پست های این وبلاگ در اندازه بـزرگ و قالب اصلی روی آن کلیک کنیـد
۰۶ آبان ۱۳۹۵
بخاطر یک اُردی بهشتی ِ هشتادوهفت
نمیدانم
چرا امروز فیل ام زیادی یاد هندوستان کرد . هــــــوا نسبتن سرد بود بخاطر
اولین برفی که دیروز برزمین نشسته بود . شال و کلاه کردم و رفتم پیشش .
سلام کردم .
به من خیره شد
حتا جواب سلامم را هم نداد
حال و احوال کردم که باز چیزی نگفت
بی هیچ سخن دیگری وقتی نگاهم
بیشتر به چشمانش خیره ماند به خنده چشمکی زد و گفت : بلند شو برو پسر جان!
هوا سرده . سرما میخوری . اینورا هیچ خبری نیس . مواظب بچه ها باش . به
زندگی ات برس . شاد و انسان زی ... نگران ما نباش گفتم که : اینورا هیچ
خبری نیس ...
دستی به سر و سینه و صورت اش کشیدم به ناز . صورتسفید شده اش را بوسیدم . عجیب سرد و زُمخت و نامَرد بود سنگ ِ قبر بابام .
...
در حالیکه از جایم برای وداعی دیگر بلند می شدم زیر لب گفتم بدرود تا درودی دیگر بابایی مهربانم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر