توجه ! برای مشاهده تصاویر موجود در تمامی پست های این وبلاگ در اندازه بـزرگ و قالب اصلی روی آن کلیک کنیـد

۱۳ آبان ۱۳۹۵

گردوی مثلثی

با اجازۀ بزرگترا ! این چرکنویس که مربوط میشود به ۱۳۹۲ آبان ۶, را بدون تصحیح و با تمامی  قلم خوردگی هایش منتشر کردم !

صبح یک روز پاییزی راه افتاده ام که بروم سرِکارم . 

از داخل حیاط که وارد کوچه میشوم می بینم یکی از هم محله ای هامان که پیرمرد سرایدارِ بازنشستۀ یکی از ادارات است و کمرش آنقدر خم شده که وقتی راه میرود بالا تنه اش به موازات زمین ِ زیر پایش قرار میگیرد ، دارد دوروبر تیر چراغ برق دنبال چیزی میگردد .

بر وفق ادب نزدیکش میشوم و بعد از سلام و احواپرسی از ازش میپرسم چیزی گم کرده اید همسایه ؟

سرِ پُر از سفید مویِ شانه نکشیده اش را به طرف من برگردانده جواب سلامم را میدهد و میگوید دنبال گردو میگردم .

- گردو ؟!

او با لبخند ملیح اما خجالت زده اش که از چهره چروکیده صورت اش نمایان بود  جوابم میدهد که کلاغها سر صبح گردوها را از درخت گردو می چینند و بالای تیر چراغ برق می برند تا آنرا زیر پایشان نگه داشته ، با منقار شان بشکنند و هستۀ آنرا بخورند که گاهی وقتا گردو از زیر پایشان قِل میخورد و زمین می افتد ...

- خُب


کلاغها بخاطر ترسی که از ما آدمها دارند هرگز پایین نمی آیند تا اونا رو بردارند ... من هم هر روز صبح دور و بر تیر چراغ برق های محل میام و گردو جَم می کنم  ... همۀ فصلهای خدا رزق و روزی مخصوص خودشان را دارند ... این یکی روزی مخصوص اوایل فصل پاییزه ... حاج خانوم گردو را دوس دارد ... نان تازه میگیرم و با پنیر و گردو صبحانه میخوریم ... 

همانطوریکه با من حرف میزد هر از چند گاهی بی اختیار چشمان ِ تاریخ گذرانده اش را روی زمین دنبال یافتن گردو می چرخاند و میگفت آخه میدونی چیه گردوی تازه قیمتش بالای بیس هزار تومنه ... بیست هزار تومن خیلیه ... حداقل برای من یکی خیلیه ... از پس مخارج اینروزا نمیشه بر آمد ... هزار جور بدبختی احاطه مون کرده ... مهین دانشگاهش پول میخاد ... مهسا دم بخته و جهیزیه لازم داره ... محمود هم که بسلامتی اگه از خدمت سربازی برگرده هم کار میخاد و هم زن و زندگی ... و هزار تا درد بی درمون دیگه داریم و ...

سر صبحی از صحبتهای همسایه حالم گرفته میشود ... خداحافظی کرده و راه میوفتم ... سر کوچه که میرسم می بینم چند تا گردو هم در اطراف آخرین تیر چراغ برق روی زمین افتاده ... خم میشوم و دو سه تا گردو رو از زمین برداشته به طرف همسایه مون میبرم ... میگویم  "قونشی" (همسایه) اونجا هم یه چن تایی گردو پیدا کردم ...

گردوها رو باخوشحالی ازم میگیرد و جلوی من آنها را میشمارد ... یازده تا شده بود . تشکری میکند و رو به من کرده میگوید . خلق الناس نمی فهمند که خدا روزی رسان است ... اضافه میکند : بهترین و توپُرترین گردوها رو کلاغها میشناسند و آنها را می چینند ... می دانستی ؟ 

و باز ادامه میدهد : « کُور قووشونکون آللآه یووادا یئتیرر» ( روزی پرندۀ کور را خدا در لانه اش می رساند) و با رضایت خاطر رو بمن کرده و میگوید : خوبه . برا امروزمان کافیست ...

گردوها را درون جیب کت اش میگذارد ...

از من دور میشود و دستی روی جیب کُت اش کشیده و راهی نانوایی سر کوچه میشود و من هم راهی محل کارم ...

درست سر کوچه صدای قارقار کلاغ می شنوم . سر بلند کرده و به تنها کلاغی که در بالای آخرین تیر چراغ برق محله مان نشسته نگاه میکنم . احساس میکنم در قبال خیانتی که نسبت به روزی او روا کرده ام دارد چیزهایی را غرولند میکند . نگاهش از اون بالا به من خیلی جدی و خشن است ...

همسایه دور شده بود ... کوچه خلوت و سرد بود ... برای چند لحظه چشمان من به نگاه غریبانۀ کلاغ ِ مغبون ، که باد پرهای تن اش را بشدت تکان میداد گره خورده و قفل شد ... هر دو بدون حرکت به هم زُل زده بودیم ... سعی می کردم فحش هایش را نشنوم و یا ناشنیده بگیرم

بی اختیار سرم را پایین انداختم . چشمانم احساس بدی کرد . به سیاهی رفت ... لحظه ای ایستادم ... نفس عمیقی کشیدم ... و بخاطر اینکه خودم را سرزنش نکنم زیر لب و خطاب به کلاغ گفتم پیرمرد مگه کمتر از تو لازمش بود ؟ 

مگه اون کلاغه ! 

همون زاغکی که قالب پنیری رو دیده بود " به دهن بر نگرفت و زود نپرید ؟"  زود پرید دیگه . زود پرید ...

هیچ نظری موجود نیست:

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...