توجه ! برای مشاهده تصاویر موجود در تمامی پست های این وبلاگ در اندازه بـزرگ و قالب اصلی روی آن کلیک کنیـد

۰۶ دی ۱۳۹۵

آنچه رفت " کودکی ام" بود ... و آنکه دارد میرود منم

باور کردن بعضی چیزا سخته و تجسم کردنش سخت تر . از جمله آنها ، یکیش همین " گذر عمر".  یادمه یه بار که من حدود هف هَش سالم بود و رفته بودم مغازه بابام نمیدونم چرا و سر چه جریانی بود که پدرم از پسر همسایه که سه چار سالی استخدام اداره کشاورزی شده بود پرسید عباس آقا چند سالته . عباس آقا گفت بیست و هفت سال . اونموقع توی ذهنم که تازه حساب و کتاب کردن رو یاد گرفته بودم سرانگشتی! جم و تفریق کردم دیدم اووووَه . من بعد از بیست سال تازه اندازه عباس آقا خاهم شد . عباس آقا بنظرم خیلی بزرگ اومد اونموقع ... از این جریان بیشتر از چهل و اندی سال میگذره . چهل سال همینجوری عین باد گذشت / گذشته است . طوفانی و بی بدیل و چون رعد و برقی آنی و در چشم به هم زدنی  ... الان عباس آقا

 یواش یواش به دوران پیری نزدیک میشود و من چار نعل پشت سرش با رعایت همان فاصله سنی میتازم . 
امروز داشتم عکسا رو نگاه میکردم . عکسهای دوران کودکی ام رو خیلی بار دیده ام . و اونقدر از اون زمان فاصله گرفته ام که حتا قیافه خودم رو بیاد نمی آرم با اینکه حداقل چندین و چند بار طی آن دوران خودمو توی آینه دیده ام . کم ِ کمش توی سلمونی و یا عکاسی که دیده بودم . از اون تاریخ که بر من گذشته است فقط عکسا برام زنده مانده اند . اون صادق توی عکس گویا وجود نداشته اصلن . اگر هم بوده برا خودش بوده منکه یادش ندارم . 
ها داشتم میگفتم که توی عکسای امروز یه عکسی رو دیدم از چند سال اخیر . حدود هفت هشت سال پیش و یا کمتر که با خانواده آقای سلیمانی و همین دوتا بچه م رفته بودیم باغ . داستانش هم از این قراره که یه روز مادر امین که براش ناهار خورشت بادمجون آورده بود به محل سر کارش  منم اونجا بودم . لقمه ای هم من زدم و خیلی به مذاقم خوش آمد . گفتم خیلی خوش مزه س کی بیاییم یه بار از این غذاتون بخوریم مادر ... خب معلومه تعارف اومد نیومد داره ... گفتند هر موقع دوس داشتی یه روز قبلش خبر بده با بچه ها بیایین براتون درست میکنم ... یکی دو روز نگذشته بود که امین گفت بابا مامانم گفته جمعه اینهفته به بچه ها بگم حاضر بشن بریم باغ اطراف اهر که هم ناهار خورشت بادمجون بخوریم و هم روز جمعه ای هوامون عوض بشه و به بچه ها هم خوش بگذره و ... 
تابستون بود . رفتیم باغ  ( باغی زیبا مابین اهر مشگین شهر که هم رودخانه داشت و هم کوه و کلی درخت جوراجور ) ناهار رو خوردیم . دخترم گیتار زد . رقصیدیم و گفتیم و خندیدیم . آصف با بابای امین رفتند کوه روبرو و خانوم بچه های دیگه مشغول صحبت شدند . من و امین و رامین رفتیم لب رودخونه تا برا خودمون و بدور از چشم بزرگترا نخ سیگاری  بگیرانیم و بزرگ شدن خودمان را به رخ خودمان بکشیم  .
اونروز چن تا عکس هم گرفتیم که یکی از اون عکسا همینه که این روبرو گذاشتم  ... این عکس رو زیاد بهش بها نداده بودم تا الان . اونم بخاطر اینکه فک میکردم مال همین دیروز پریروزاس ... امروز که بهش دقت کردم دیدم ای بابا . صاب این عکس با اونیکه هر روز توی آینه روشویی و یا توی حموم میبینمش خیلی با هم فرق داره . اصلن باور کردنش برام آسان  نیست نبود .
دارم با خودم فکر میکنم کاش بعضی وختا آدم خودش بخودش بگه : داداش حواست باشه ها . یک پلک زدن ات هم برابر است با اندازه یک پلک زدنی از گذرعمرت . همان چشم بهم زدنی که بلافاصله  لحظه ای از عمرت را کوتاه میکند ... تمام شد و رفت پی کارش . " لحظه ها قابل برگشت نیستند " حواست کجاست پسر جان ! ... گر چه ماها هیچ وقعی به آن نگذاشته و نمیگذاریم ...
 ...
پ ن : عباس آقا شکر خدا الانش هم بیست و هفت سالشه ماشاآللآه بزنم به تخته
پ ن ن : این پایینی با عنوان « کو؟ ... چی کجاست ؟ ... کی کجاست ؟ » رو چن شب پیش نوشته بودم در همین رابطه  ( + )

یک اهری و اتفاقات ساده        صادق اهری     

هیچ نظری موجود نیست:

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...