توجه ! برای مشاهده تصاویر موجود در تمامی پست های این وبلاگ در اندازه بـزرگ و قالب اصلی روی آن کلیک کنیـد

۲۴ دی ۱۳۹۵

یکبار در ایام شباب و نیمه شباب با همین موتور دوچرخه به زیـارت ِ باغ گلســتانِ تبریز رفتم . یادش بخیر چهار دهه پیش که نوجوان بودیم و بیخیال بودیم و گذشت ... که خیلی هم زود گذشت و بی بازگشت گذشت بی مروت ِ بی پیر!


حدود سالهای 58-1357 بود . انقلاب تازه غلبه کرده بود بر نظام شاهنشاهی و ما نوجوانی بیش نبودیم و هنوز کله مان بوی ته دیگ ماکارونی سوخته می داد و چیزی حالیمون نبود  . با اون سن و سال اکثر کتابهای مذهبی ِ روز! و حتا عده ای از کتابهای لامذهبی لامصب را هم خانده بودم / میخاندم . اونروزا مد زمان خواندن کتاب و مقاله در باره مسایل سیاسی و ایدئولوژیک و شرکت در جلسات بحث و گفتگو از انواع اقسام اتفاقات سیاسی و غیر سیاسی و مذهبی بود .
هیچ یادم نمیرود که در سال اول دبیرستان در فصل تابستان ، که مدارس تعطیل شده بود موی سرم را از  ته تراشیده بودم تا به زور حجب و حیا و
خجالت هم که شده نتوانم بیرون از خانه بروم و بشینم کتاب بخانم یعنی تا این حد .... که البته خاندیم و خزان خاندیم . و از این منظر بود که همیشه خودمان را بنوعی داننده و حسابگر می انگاشتیم که اکثر برداشت و تحلیل هامان هم غلط از آب درآمد بخاطر خود بزرگ بینی های الکی و خود را صاب نظر و تفکر  دانستن هامان ...
عشق موتور داشتیم که با چند روز قهر و گریه بالاخره طفلکی پدرم را مجبور کردم برایم موتورسیکلت بخرد . تا اینکه بالاخره همین موتورسیکلت ایتالیایی "براوو" را برایم خرید . مدل بالاترین موتورسیکلت گازی زمانش بود که هم با بنزین کار میکرد و هم با فشار دادن دگمه ای تبدیل به دوچرخه میشد ... با رفقا میرفتیم بیرون شهر و پرش از تپه با موتور و زیگزاگ راندن و چیز هاییکه الان بنظرم خنده دار میآید تمرین میکردیم . یه روز هم بخاطر همین بازیهای کودکانه هنگام پرش از تپه ای که آنورش خالی بود با صورت به زمین خوردم و فرش شدیم :)  که کارم به اورژانس و بیمارستان کشید و پدرم موتور رو از من تحویل گرفت و داخل انباریمون قفل کرد و چند سالی آنجا ماند و خاک تناول کرد ... بعد از مدتی و باز هم با خاهش و تمنا و اینبار بخاطر مادرم که دلرحمی کرد تونستم موتور رو تحویل بگیرم ... در یکی از روزها که پدرم برای خرید پارچه برا مغازه مون به تهران رفته بود به کله پوکم خطور کرد که با موتور طی العرض کنم و فاصله اهر تا تبریز را باهاش به گشت و گذار بپردازم . به مادرم گفتم بابا مامای علیرضا ( یکی از دوستام ) رفتند مسافرت و من از فردا صبح تا پس فردا خونه اونا خاهم بود که باز طبق معمول با سماجت من و خاهش های مکررم قبول کرد طفلکی . 
کله صبح موتور رو برداشتم و راهی تبریز شدم و برخلاف نظر خودم که فکر میکردم فاصله 120 کیلومتری اهر تا تبریز را حدود یک و نیم ساعت طی خاهم کرد این مسیر بیشتر از سه ساعت طول کشید و من خسته و کوفته نزدیکای ظهر تبریز رسیدم . خونه یکی از فامیلامون رفتم و وقتی اونا فهمیدند با موتور اومدم حسابی حالگیرم شدند و کلی مرافعه بازی شد . حدود ساعتای سه که میخاستم برگردم تا موجب دردسر های بیشتری برا مادرم نشوم پسر عمه ام ممانعت کرد که  اصلن اجازه همچی کاری ندارم و چون به اتوبوس نمیرسم باید شب رو بمونم و فردا منو با اتوبوس راهی اهر کنند . آنموقع خانه ما تلفن نداشت و نمیشد خبر داد که پسر عمه مرحومم به مخابرات تبریز رفت و به مخابرات اهر به یکی از دوستاش زنگ زد که به خونه ما بگن که من تبریزم و فردا خاهم آمد و این واویلایی دیگر بود برام ... با اینهمه عصری با سعید ، پسرِ پسر عمه ام که مهمانشان بودم راهی باغ گلستان تبریز شدیم و فاتحانه این عکس را با رخش :) به یادگارانداختم ...
بگذریم که فردا صبح زود من و موتورم را سوار اتوبوس کردند و  راهی خانه و دعوای حسابی با مادرم که رو شاخش بود انجام پذیرفت و با هزار دوز و کلک و طبق معمول با ابراز ندامت و ... بالاخره کار به آرامش کشید و فردا که پدرم از تهران بازگشت بی خبر از بزهکاری من ماند وهمه چیز در سرجای خود نشان داده شد  که انگار نه انگار که آبی از آب تکان خورده است و هزاربار چنین و چنین ها شد که ما به طی دوران شباب مان عادت کرده بودیم  ... بگذریم که بعد از یکی دوسالی در یک مهمانی پسر عمه مرحومم اشاره به موضوع کرد که کار از کار گذشته بود و پدرم دنبال قضیه رو نگرفت زنده یاد و فقط نگاهی آغشته به غیظ بر من گذشت .
یادش بخیر چهار دهه پیش که نوجوان بودیم و بیخیال بودیم و گذشت ... که خیلی هم زود گذشت انگار پریروز بود .

۲ نظر:

ناشناس گفت...

زیارت گفتی و کردی کبابم ‌ باسلاُم ـ جناب اقای اهری مرا هم یاد دیوانگی خودمان انداختی که درست یک همچو سفری داشتیم با ای تفاوت که ما دو نفری بودیم وموتورمان هوندا بود وبه جای خانه عمه به خانه سه تا دوست رفتیم که باهم درس می خواندند ـ آنها مارا عودت ندادن بلکه دو سه روزی نمایش لنکراندازی وگنکر خوری داشتیم ـبرگشتنی با چنان باران وسرمایی ماجه شدیم وچنان سرمایی خوردیم که ــ ـ ـ خدای من انگار دیروز بود می خوای آخر لامصب اش را هم بگم ـبا با عدر خواهی از اینکه اخر داستان درامیک باشدـ پایان سخن شنو که بر ما چه رسیدـ الان هیچ یک از آن سه دوست در میان مانیست و هریک به نحوی تقریبا جوانمرگشدند ـتفو بر تو ای چرخ گردون تفوـ

صادق اهری گفت...

سلام و ممنون از کامنت و خاطراتت
آقا کاش خودتو معرفی میکردی یا حداقل ایمیلت رو میذاشتی .

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...