| روزمره گی |
داخل یکی از سوپرماركتهای نسبتن بزرگ شهر و به احترامم! و به انتظار دوستی، روی صندلی پشت يخچال ويترينی در قسمت پروتئين فروشی جای مان داده بودند كه دو جوان رشيد و بلند بالایی وارد مغازه شده و يكي از آنها كه " موی سرش يه جور عليهده ای سیخکی و روغنی و ريش ديگرگونه داشت " رو به من كرد و گفت : آقا دو عدد سوسيس لطفن !
كم نياوردم . از جايم بلند شدم و درب يخچال كشويي را به چپ هولاندم و سوسيسی متصل به هم را داشتم از داخل
يخچال در مي آوردم كه صاحاب مغازه ، با کمی دستپاچگی آنهمه را از دستم گرفت و داخل يخچال كرد و یواشکی در گوشم گفت : اينها دانشجو ان . اینو برا خوردن نمیخان که . واسه مزه میخان ! و دستش را كرد توي يخچال و دو عدد سوسيس سوا افتاده از ديگران را به همون جوان داد . جوان سر برگرداند و از رفيقش كه دم در ايستاده بود پرسيد : بابك دوتا سوسيس كافيه ؟ ... بابك جواب داد: كافيه
داشتند میرفتند ... رفتند ... و من دلم بحال خودشان و پدر مادراشون و امیدهای پر از مستی شان وا رفت !
يخچال در مي آوردم كه صاحاب مغازه ، با کمی دستپاچگی آنهمه را از دستم گرفت و داخل يخچال كرد و یواشکی در گوشم گفت : اينها دانشجو ان . اینو برا خوردن نمیخان که . واسه مزه میخان ! و دستش را كرد توي يخچال و دو عدد سوسيس سوا افتاده از ديگران را به همون جوان داد . جوان سر برگرداند و از رفيقش كه دم در ايستاده بود پرسيد : بابك دوتا سوسيس كافيه ؟ ... بابك جواب داد: كافيه
داشتند میرفتند ... رفتند ... و من دلم بحال خودشان و پدر مادراشون و امیدهای پر از مستی شان وا رفت !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر