توجه ! برای مشاهده تصاویر موجود در تمامی پست های این وبلاگ در اندازه بـزرگ و قالب اصلی روی آن کلیک کنیـد

۱۶ آبان ۱۳۹۵

داستان زندگانی اشرف السادات

نوشته شده در ۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۷, دوشنبه توسط صادق اهری 

داستان زندگانی اشرف السادات - یک داستان کوتاه واقعی


یک داستان کوتاه از دختری که بدنیا آمد و وصله وا نهاد !
یک چند دهه پیش در شبی چنان زلال ، نطفه دختری بسته میشود بنام اشرف السادات . شب به روشنایی میگراید و دخترک جان میگیرد؛ در اندرون زنیکه دو تا بچه معلول در آستینش هست .  و آرام آرام و روز بروز و ساعت به ساعت  به هستی واردتر میشود .  نه ماه آزگار توان میخواهد تا یک زن وجودش را بگذارد و نَفَسش را گاهی حبس کند و گاهی فشار خونش آنقدر بالا بیاید که زندگی رو بفروشد بر لذت اون شب ! دخترک بیرون میآید از دنیای اندرونی  . و اینبارنیزانسانی بدون پاهای درست . مادر همهً احساسش را برای نگه داشتنش تقویت میکند و پدر زار میماند . آخر این سومین نفر خانواده است که معلول بدنیا آمده است  . طبق عادت مسلمانی سرش را رو به آسمان میکند  و میگوید : خدایا شکرت ! اهل بیت برای ورود دختری به دنیای واقعی جمع میشوند . عموها . دایی ها . عمه ها . خاله ها . و بعضاً همسایه های نزدیک . با لبی پر از تبریک میآیند و دلی پر از آه خداحافظی میکنن . اشرف السادات به دنیا می آید و نفس میکشد . اشرف السادات کسیست که ؛ نگاه میکند . میخندد . گریه هم میکند . تازه مادرش احتمال میدهد اشرف شاید تا رشد اولیه را رد بکند آدمی درست و حسابی بشود . و بتواند راه برود  ولی همه میدانند که اشرف السادات فلج است و امید مادر توهمی بیش نیست . برای حرکتش امکانی نیست . اشرف السادات زاده شبی موهوم است .


 و اما اشرف السادات ، دارد بزرگ میشود . خواهرش را میبیند که او هم فلج است و برادرش که او نیز فلج است . و خانواده ای شش نفره  که تنها سه تن میتوانند راه بروند . پدر, مادر و خواهری بنام عارف السادات . این عارفه آخرین فرزندیست که سالم بدنیا آمده .   روزها میگذزند . همه چیز بزرگ میشوند . حکومت ها عوض میشوند . علم تغییر هوییت میدهد . انشتین نظریه اش معنی پیدا میکند . شاه میرود و ... . اما اشرف السادات قصه همچنان زنده و سر حال است و خواهرش اعظم  السادات را که خواهر بزرگش میباشد ؛ دوست دارد . مصطفی را هم که برادرش هست دوست دارد .

زندگی در درون اتاق ادامه مییابد . یکروز ؛ ده روز؛ یکماه ؛ ده ماه ؛ یکسال ؛ ده سال ؛ و چهل و هفت سال میگذرد . اکنون چهل هفت سال است که مادر بیچاره زجر میکشد وقتی یاد اون شبهای جوانی می افتد با خودش چیزی میگویدکه تنها برای خودش میگوید وکسی متوجه حرفش نمیشود. چه زجرآور است این زندگی ! بخصوص اگر همراه با فقر نیز باشد . اشرف و اعظم و مصطفی هر کدام با سه سال فاصله بدنیا آمده بودند . درست نه سال پیش خواهر بزرگ اشرف السادات در سن چهل و هفت سالگی از دنیا رفت . دختریکه با روحیه ای بالا گلدوزی میکرد ؛ خیاطی ؛ مطالعه ؛ و اکثرا بعنوان حسابدار خانه به پدر پیرش کمک میکرد . بعد از مردن اعظم زجری دیگر گونه برمادر و خانه حکمفرما میشود . پدر پیرتر میشود مصطفی عصبی تر و اشرف غمگین تر .


سه سال نیز میگذرد . مردم هنوز زیاد خبر ندارند که در خانه ای در همین نزدیکیها چه میگذرد . مردم هنوز دارند در کلک زدنشان به هم گوی سبقت میگیرند . مردم هنوز به حرف بزرگترها گوش میکنند که و چه ... همه نمازخوان شده اند . اما در وسط نمازشان نیز فکرشان جای دیگر است . مردم شاید خالی شده اند . مردم فکرشان جای دیگر است شاید . شاید هم هنگ کرده اند. مثل خوده من . بگذریم !


الان مصطفی چهل و هفت ساله شده . درست مثل خواهربزرگش مریض میشود و درست با همان درد از دنیا رخت بر میبندد . آخ باز اشرف ؛ باز پدر ؛ باز ؛ گریه ؛ باز مادر و بازهم مادر . اینبار اشرف تنها میماند و تنهاتر بر ریه خود فشار می آورد تا نفسش روانتر باشد . همهً سالها  تا یادم هست روزهای تاسوعا خانواده اشرف ناهار احسان میدادند آنهم مرغ پلو با زعفرانیکه نمیدانم از کجا میآوردند که وقتی هنگام ظهر تاسوعا زنگ خانه مان بصدا میآمد بوی زعفران احسان خانه اشرف از پشت در خانه مشامت را آرامش میداد. و من از کودکی برای خوردن احسانی آنها حتی برای دیدن دسته جات نیز نمیرفتم تا مبادا ناهار احسانی اشرف السادات از دستمان برود . عجیب بود برام و هنوزم عجیب هست .


داشتم میگفتم . وقتی مصطفی رفت پدر آرام آرام آب میشد . و مادر دیگر بدون عصا نمیتوانست از جایش بلند شود . جای شکرش باقی بود که عارفه سرپا بود و کار میکرد و به اشرف خیلی میرسید . اشرف عقلی سلیم داشت و اهل مطالعه هم بود . و یادمه در دوران کودکی که با مادرم به خانه آنها میرفتم آنقدر مهربان بود و آنقدر حرف حساب میزد که گاهی یادم میرفت این دختر نمیتواند از جایش بلند شود راه برود ؛ بدود  ؛ برود آن سر باغ . بپرد از سر جوب ؛ نفرتی داشت شدید از پله !


علم پیشرفت کرده و لی هنوز برای اشرف السادات دوایی پیدا نشده . هی اخبارهای گوناگون را جویاست تا شاید خودش برای دردش مرهمی یابد . آخر این دختر اراده اش هم والا بود . آخ اگر دیگران نیز این اراده را دشتند چه اتفاقی می افتاد .  اشرف الان چهل و هفت سالشه . هیچ از یادش نرفته که برادر و خواهرش درست در چنین سنی از دنیا رفته اند . ولی خودش را نمیباخت . احساس میکرد دیگران بیشتر از سایر مواقع خودشان را با او مهربان میکنند . احساس میکرد حتی عارفه چندین ماهی خیلی بیشتر از قبل بهش میرسد . دیگران نیز بیشتر از هر سال پیشش می آمدند . حتی پسر خاله جبار را که پنج شش ساله که ندیده بود برای دیدن اشرف از کاشان آمده بود. اشرف همه اینها را میفهمید .


عید سال هشتاد و چهار که شروع شد . بر عکس همه عیدها دیدوبازدیدها معمولا بخاطر عیادت اشرف بود ! و بر عکس سالهای پیش تعداد مبارک گویان دو برابر از عید سال قبل شده بود . عارفه توانسته بود ماشینی بخرد و گاه گاهی اشرف را بیرون از خانه ببرد . یکروز که اشرف را داخل ماشین دیدم بسیار لاغر بود و استخوانی . و روی صندلی ماشین گم شده بود .  خواستم سلامی بدهم و احوالی ازش بپرسم  ولی رویم نشد . آخر او مرا سالهای بسیاری بود که ندیده بود شاید سی سال پیش یا بیشتر !  نمیدانم وقتی اشرف شهر را میدید چه احساسی بهش دست میداد و احیانا  از این همه آدم و اینهمه ماشین و اینهمه بوق خوشش نمی آمد چرا که اشرف به کنج اتاقک خود عادت کرده بود .



اوایل اردیبهشت اشرف ؛ دردهای ناشناخته ای را در وجود نحیفش احساس میکند . پدر نگران میشود و مادر مضطرب و خواهر نیز دلمرده تر . درد دارد ریشه اش را در وجود اشرف رشد میدهد . عارفه احساس درد اشرف را میفهمد . دست بکار میشود . و سریعا اشرف را به بیمارستان منتقل میکند . دکترا هیچ امیدی به خانواده اشرف نمیدهند . چشمان اشرف بر روی تخت بیمارستان به سقف اتاق دوخته شده است . هیچ غذا نمیخورد . به سالهای گذشته فکر میکند . به اعظم السادات ؛ مصطفی ؛ به عمری که گذرانده بود و گذرانده بود ! گوشهایش یک مقدار شنواییش کم شده بود   . صدای دکتر را میشنید ولی نمیفهمید که چه میگویند . چشمانش را دور اتاق بیمارستان میگرداند . دکتر و عارفه و دایی ها عمه ها و خاله ها همه دورش حلقه زده اند . مثل همانروز که برای تبریک زاد روزش آمده بودند ! پدر را نمیبیند و مادر را نیز نمی یابد . با دست اشاره ای به عارفه میکند و گویا نگران پدرش و مادرش است . حرکت دستش آنقدر کند است که هیچ کس متوجه نگرانی اشرف نمیشود .


ساعاتی بعد نفسی از اشرف دیگر نمی آید باز. از اتاق اشرف صدای  گریه می آید . ظهر که از سر کار برمیگشتم ؛ جنب و جوشی را در خانه اشرف احساس کردم . رفت آمدهای مشکوک ! درِ خانه بسته بود و نمیشد از کسی چیزی پرسید . دل نگران شدم . به یکی از فامیلهایش زنگ زدم . خبری غیر از این نداد  . اشرف مٌرد ! و اشرف مٌرد !


 چه زندگانیی ! چه کشکی ! چه دوغی ! چهل و هفت سال زجر کشیدن و بزرگ شدن و دیدن و نتوانستن ! روحش شاد. نمیدانم من، که اشرف به بهشت خواهد رفت تا آب خنکی باشد برای زخمهاییکه از نشستن روی زمین بر بدنش وارد شده بود یا نه ؟ من نمیدانم هدف از آفرینش اشرف ها ؛ مصطفی ها ؛ اعظم ها چیست ؟ من نمیدانم فلسفه آمدن مش محمد کور که مرا پسر خواهرش مینامد تا پول بیشتری از من بگیرد چیست ؟


 من نمیدانم هنر آنهائیکه دم از نجات انسان میزنند و همین انسان را خرج امیالشان میکنند چیست ؟ من هیچ نمیدانم و هنوز هیچ نمیفهم . من هنوز آنور خیالم را نفروخته ام

 این داستان واقعی غمگنانه کوتاه را زمانی در وبلاگ " باغ من " گذاشته بودم . باغ من به خار گروید !

هیچ نظری موجود نیست:

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...