توجه ! برای مشاهده تصاویر موجود در تمامی پست های این وبلاگ در اندازه بـزرگ و قالب اصلی روی آن کلیک کنیـد

۲۲ بهمن ۱۳۹۵

از وبلاگهایی که لذت بردم ( 1 ) - تاملی کوتاه بر وبلاگ " فرنودیان "

از وقتی به دلایلی که برای شخص خودم مهمتر و قابل فهم  تر است از فضای پر سروصدای مجازی مدرن امروزی! که بیشتر به درد جوانان پرشور میخورد تا مای کمی پا به سن گذاشته دور شده ام . و بنا به علاقه قبلی و قلبی به وبلاگستان ، در این یکی دو ماه اخیر فرصتی بدست آورده  و وبلاگ خان قهاری  شده که در همین راستا هم وبلاگی در بلاگر راه انداخته ام که بنظرم هر چند هم کمک جزئی باشد ولی بنفع بلاگستان است بنام " لیست وبلاگهای بروز شده " که  به دلبخاه ،  خودم را درگیر لینک دادن به وبلاگها کرده ام و  بنظرم میرسد که  تا الانش کم مفید فایده هم نبوده از برای درست کردن مجمعی برای وبلاگنویسان و وبلاگ خانان  که در این وسط سبب امر خیر بیشتری برایم شد که اجبارن به مطالب وبلاگها هم نظری می اندازم و سبک و سنگینی اش را توزین میکنم تا میوه ممنوعه از نظر اخلاقی ! نداشته باشد . گرچه انتخاب آنها را به دیدگاه و نظر شخصی خودم مربوط ندانسته و نمیدانم  و فقط سعی کرده ام همه وبلاگهای زنده ایرانی را به آن فهرست اضافه کنم از هر رقمش .

اما گاهی بعضی از وبلاگها مثل برق دویست و ده ولت مرا گرفته و کمی میخکوب خودش کرده .  برخورده ام به وبلاگهایی بسیار جالب با مطالبی فوق العاده . از لحظه نگاریهای خاندنی و باصفا و معنادارش گرفته تا مطالبی در حد گزیده ای از یک کتاب در چند سطر که خاندن دارند . آموزنده اند . شیرین بیان است انگار میشود دَمخورش شد و نوشید .  از این جنس وبلاگها چند تایی را مد نظر خودم گرفته ام و ردشان را میگیرم  و اگر فرصتی از دست روزگار به یغما ببرم  بلافاصله  بعد از بروز شدنشان - سریع میرم در دکانشون و سفره ام را وا میکنم و لقمه ای لذیذ از خان گسترده بی منتش برگرفته داخل دستَرخان فکری خود میکنم   . یکی از اینا وبلاگ " روزهای ترانه و تردید – Farnoudian Contemplations " است . من صابش را اصلن نمیشناسم بجز نامی که از خود بجای گذاشته بنام علی فرنود و تنها آشنایی نیم سطری که از خودش برای عموم خانندگانش گذاشته  دارم مربوط میشود به " در باره من " وبلاگش که نوشته : « مهندسی که توی متروی واشنگتن می‌نویسد. برای تماس لطفا ایمیلی بزنید به farnoudian ات gmail.com. از آشناییتون خوشحال خواهم شد »
تا این حد و همین .
دروغ چرا ؟! از خاندن تک تک مطالبشون لذت میبرم . اکثر پست هایش هم کوتاه است و هم با قلمی بسیار زیبا و نوشته هایی محاوره گونه و شیوا  منو مجذوب خود کرده . تنوع مطالبش هم جالب و در حد یک وبلاگ خاندنی و دوست داشتنیست . صفحه وبلاگش هم آرامش خاص خودش را دارد . شلم شوربایی و شلوغ پلوغ نیست . خاننده وقتی وارد صفحه اش میشود  بجز نوشته ها  چیز دیگری خطوط ذهنش را بهم نمیریزد مثل وبلاگ خودم با هزار عکس و لینک لولیده در هم - واللا بخدا ! - آخرین پستش را محض نمونه اینجا می آورم بنام " زنده باد امپراتور " خاستین بهش سربزنین و اگر لذتی حاصلتان شد در این میان ما را هم دعایی به قلم خیری و خوبی و خوشی  مان کنید .
تا نظر شما چه باشد .
« ​۱. آن بار‌ اولی که آقای ناپلئون از امپراتوری خلع شد، به آقای ناپلئون گفتند برادر من، بیا برو جزیره اِلبا، آنجا پادشاهی کن، زیاد هم شلوغ نکن. صدایت می‌کنیم «پادشاه البا». تو را به خیر و ما را به سلامت. آقای ناپلئون هم رفت. یعنی شاید آن اوایل واقعا تصمیم گرفته بود که سر و صدا نکند و ساکت باشد و‌ زندگیش را بکند و نمایشنامه بنویسد. شاید. ولی قدرت مخدر بدی است، آدرنالین میدان جنگ بدتر، همیشه‌ جلوی جمع بودن و تشویق شدن بدتر. ناپلئونی که اجازه نداده بود پاپ هم تاج امپراتوری فرانسه را روی سرش بگذارد، با پادشاهی البا راضی نبود. بعدها که تبعید شده بود سنت‌هلن به همراهان گفته بود که راستش همان موقع که حرف از رفتن به البا هم بود و توافق کردم که می‌روم، می‌دانستم که آنجا بمان نیستم. خلاصه‌اش اینکه به ده‌ ماه نکشید که آقای ناپلئون بساط را جمع کرد‌ و دویست و چهل کیلومتر راه دریایی را طی کرد و رسید به خاک فرانسه. بعد هم جمعیتی دورش جمع شدند و راه افتاد به سمت پاریس. 

۲. دولت مرکزی از خبر رسیده خیلی خوشحال نبود. یک نفر و دو نفر نه، یک تیپ نظامی فرستادند که راه آقای ناپلئون را قطع کند و به جای البا بفرستندش آنجا که عرب نی انداخت. یگان نظامی رسید به یک‌ جایی نزدیکی شهر گرونوبل. به رسم آن زمان یک ردیف نشست و یک ردیف ایستاد و همه‌ تفنگها‌ نشانه رفتند به سمت آقای ناپلئون و اعوان و انصار. همه حاضر به شلیک.

۳. تاریخ دو روایت دارد اینجا. یکی روایت تخیلی‌تر که آقای ناپلئون تنها آمده جلو و‌ جلوتر و جلوتر. یگان آماده شلیک دستها را نگهداشته بود روی ماشه ولی کسی قادر به شلیک نبوده، آقای ناپلئون آمده و از صف اول رد شده و شروع کرد‌ه به نگاه کردن به سربازها. بعد از کلاه یکی ایراد گرفته و از دکمه افتاده کت دیگری و از صورت نتراشیده سومی. یقه چهارمی را که درست کرده، لبخندی زده و گفته «اومده بودی امپراتورت رو بکشی پدرسوخته؟». بعد روایت دومی دارد قصه که آقای ناپلئون آمده جلو و به تیررس رسیده. بعد فریاد زده «سربازان، من اینجا هستم. امپراتورتان‌ را بکشید». هر یک از دو روایت را که باور کنیم یک نتیجه بیشتر ندارد: سربازها تفنگها را بلند کرده‌اند و فریاد زده‌اند زنده‌باد امپراتور. بعد آقای ناپلئون بدون شلیک یک گلوله به پاریس و تاج و تخت برگشته.

۴. تاریخ را تاب داد آقای ناپلئون آن لحظه که ایستاد و گفت من اینجا هستم، من را بکشید، و چهارهزار نفر آدم با تفنگها‌ی پر و انگشتهای روی ماشه‌‌ نفسها را توی سینه حبس کردند و پلک هم نزدند و بعد هم فریاد زنده‌باد امپراتور سر دادند. یک بخشی دارد این تصمیم آقای ناپلئون که اسمش بخت است، یا حالا شانس. آدمیزاد با یک گلوله می‌میرد و چهارهزار گلوله نمی‌خواهد. کافی بود که یک جوان عصبی انگشتش را روی ماشه فشار می‌داد و تاریخ عوض می‌شد و نبرد واترلویی نمی‌بود و سنت‌هلنی نمی‌بود. بخش دومی هم دارد این داستان که شرایط است. یعنی بدیهی است که این اتفاق هر روز نمی‌افتاد و شرایط آن روزگار فرانسه اینطور ایجاب می‌کرد. یک بخش سومی دارد ولی، که معمولا می‌ماند مهجور، که آیا من، این آدمی که باید تصمیم بزرگی بگیرم، خودم را رسانده‌ام به حد آن تصمیم؟ که بایستم و بگویم که شلیک کنید و بدانم که گلوله از تفنگ کسی در نمی‌آید؟ آیا من، حالا که فرصتی پیش آمده تا زندگیم‌ را تاب بدهم، آمادگی روحیش را دارم تا شرایط را عوض کنم؟ آن قسمت سوم را آدمها نمی‌بینند. صرفا می‌گوییم «چه شجاعتی». جهان را یک کلمه‌ای دوست داریم.  آن چهل و شش سالی که آقای ناپلئون را رسانده به آنجا که بداند می‌شود ایستاد و گلوله نخورد، آن هزاران کلمه‌ای که هزاران نفر دیگر را می‌رساند به آنجا که از گردنه‌ها رد شوند، گم می‌شوند توی این یک کلمه‌ایهای ما. » 

هیچ نظری موجود نیست:

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...